مادر خورشید: آن روز هشام در خانه تنها بود ،با خودش گفت : خوب است برخیزم وبه زیارت مولایم امام کاظم (ع) بروم آنگاه بلند شد لباسش را پوشید وراهی خانه امام هفتم (ع)شد ساعتی در حضور آن بزرگوار بود وهمین که خواست برود ،امام (ع)به او فرمود: می دانی امروز یکی از برده فروشان به شهر آمده است؟ هشام اظهار بی اطلاعی کرد.امام به او فرمود: می آیی با هم نزد او برویم ؟هشام ابراز تمایل کرد و همراه آن حضرت ،نزد برده فروش رفت.آن مرد،کنیزها وغلام های زیادی را برای فروش آورده بود .حضرت به او فرمود :می خواهیم کنیزهایت را ببینم او چند کنیز را عرضه کرد،امام موسی کاظم (ع)ازاو پرسید :آیا کنیز دیگری هم داری ؟گفت :تنها یک کنیز دیگری دارم که حالش چندان خوش نیست.امام هفتم (ع)فرمود:اشکالی ندارد،همان را بیاور برده فروش کمی این پا و آن پا کرد وسرانجام از آ وردن کنیز خودداری ورزید.امام به هشام اشاره کرد که برگردیم روز بعد ،آن حضرت هشام را فرا خواند و به او فرمود:نزد آن برده فروش برو وآن کنیز که دیروز به ما نشان نداد به هر قیمتی که گفت خریداری کن و به اینجا بیاور. هشام نزد برده فروش رفت و او قیمت زیادی را برا ی فروش آن کنیز پیشنهاد کرد برده فروش پیش از تحویل کنیز ،رو به هشام کرد و گفت :برادر از تو سؤالی دارم می خواهم بدانم آن مرد ،همان که دیروز همراهی اش می کردی چه کسی بود ؟ هشام در حالی که به چهره ی مرد خیره شده بود و می خواست بداند هدف او از این پرسش و پاسخ چیست،پاسخ داد: - مردی از بنی هاشم است - از کدام تیره و قبیله ؟ - بیش از این چیزی نمی گویم ! بگو ببینم منظورت از این پرسشها چیست ؟ مرد برده فروش در حالیکه سینه اش را صاف می کرد ، گفت:راستش را بخواهی من این کنیز را از دورترین مناطق غربی خریده ام ،یک روز زنی از اهل کتاب اورا همراه من دید و با شگفتی پرسید :این کنیزک از آن کیست ؟ گفتم :من آن را خریده ام !تعجبش بیشتر شد!پرسیدم چرا شگفت زده شده ای؟ گفت:آخر این کنیز می بایست از آن برترین مرد روی زمین باشد ،و از وی پسری به دنیا بیاورد که همه ی مردم شرق و غرب از اوپیروی کنند. هشام که اکنون با شنیدن سخنان برده فروش ،سبب تأکید امام هفتم(ع) را برای خریدن آن کنیز دریافته بود،شادمانه وی را نزد آن بزرگوار برد و آنچه را دیده وشنیده بود ،برای آن حضرت باز گفت. با راه یافتن کنیز به خانه ی امام هفتم (ع)حمیده مادر آن حضرت،مونس و همدم خوبی یافته بود. اودخترک را که "تکتم" نامیده می شد، بسیارزیرک وهوشیار یافت وبه آموختن مسائل اسلامی به او پرداخت ،به این ترتیب،تکتم،درزمانی اندک دانش فراوانی را به اخلاق نیکوی خویش افزوده و گامهای بلندی را در راه رشد معنوی برداشت. شبی حمیده در خواب می بیند ، در خانه به صدا در می آید،بوی خوشی فضای خانه را عطر آگین،کرده حمیده در را باز می کند که چشمانش به جمال پیامبر خدا روشن می شود. - سلام بر شما ای پیامبر خدا (ص)چرا داخل نمی شوید؟ - درود بر شما ای حمیده اینک سخنی با تو دارم ، ای حمیده تکتم می تواند همسر خوبی برای پسرت موسی باشد ، خوب است او را به وی ببخشی و به همسری اش در آوری ،تا به زودی بهترین انسان روی زمین را به دنیا آورد . - حمیده سراسیمه از خواب بیدار می شود و خود را میان رختخواب می یابد فردای آن روز بی صبرانه منتظر آمدن فرزندشان هستند ، همین که حضرت در انتهای در ظاهر شد، حمیده باشتاب برخواست و نزد او رفت وخواب خود را برای او تعریف کرد. امام کاظم (ع)نیز، در پاسخ گفتند: خیلی عجیب است مادر، چون من نیز در این زمینه خوابی دیده ام، در خواب پدر و پدربزرگم را در رؤیا دیدم آن دو بزرگوار در جایی نشسته بودند و پارچه ی ...
حریری پیش رویشان بود،پارچه را که باز کردند ،نقشی از چهره ی تکتم در آن دیده می شد،آنان نگاهی به تصویر روی پارچه انداختند در حالیکه لبخند می زدند ،به من نگریستند و فرمودند:ای موسی این زن را به همسری برگزین،بی گمان او برترین انسان روی زمین را پس از تو به دنیا خواهد آورد.
بسیار خرسند بودم که به افتخار همسری امام هفتم (ع) نائل شده ام،زندگی ما سرشار از برکت و معنویت بود،مدتی که گذشت شوقی مادرانه درمن بوجود آمد،اگرچه احساس بارداری نمی کردم ، ولی با شنیدن ذکر تسبیح از درون وجودم ، پی بردم نوزادی در شکم دارم،روزها و ماهها گذشت تا فرزندم دیده به جهان گشود،اورا در پارچه ی سفیدی پیچیدم وبه دست پدرش دادم ،همسرم بسیار خوشنود شد.
وبه من فرمود : ای تکتم !این کرامت پروردگار بر تو گوارا و مبارک باد. سپس در گوش راست نوزاد اذان گفت ودر گوش چپش اقامه، آن گاه اندکی از آب فرات به دهان اوریخت ، درحالیکه اورا به آغوش من باز می گرداند فرمود:بیا اورا بگیر و بدان که پس از من او محب خدا بر روی زمین خواهد بود....
(مجله زائر – مؤسسه فرهنگی قدس)